موقع عملیات که می شد هرکه هرچه داشت حاتم بخشی می کرد.
بعضی هم سفارش می کردند که بعد از خودشان این لوازم چه طور بین دوستان تقسیم بشود.
برادری بود که شب عملیات قبل از حرکت گفت:
«گوش کنید، می خواهم وصیت کنم.» بعد با صدای بلند بیان کرد:
اگر شهید شدم پوتین هایم برای فلانی،
زیرپوشم برای تو (من)، ساعتم برای کسی که همیشه با من لج بود
و بالآخره روحم برای خدا و جسمم برای حسین (ع).
[ چهار شنبه 10 ارديبهشت 1393برچسب:شهید,شهدا,عکس,خاطره,دل خوشی هام,,
] [ 21:23 ] [ طلبه ][
بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل
چراغارو خاموش کردند
مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی
زیر لب زمزمه می کرد و اشک میریخت
یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما
عطر بزن ...ثواب داره
- اخه الان وقتشه؟
بزن اخوی ..بو بد میدی ..امام زمان نمیاد تو مجلسمونا
بزن به صورتت کلی هم ثواب داره
بعد دعا که چراغا رو روشن کردند
صورت همه سیاه بود
تو عطر جوهر ریخته بود...
بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند..
[ سه شنبه 26 فروردين 1393برچسب:شهید,شهدا,عکس,خاطره,دل خوشی هام,,
] [ 20:9 ] [ طلبه ][
بسم رب الشهدا
سلام علیکم
موضوع بحث امروزم از کلاس منطقی هستش که به کلاس اخلاق تبدیل شد
امروز استادمون در کلاس منطق تصمیم گرفت به جای درس نکات کلیدی رو گوشزد کنه و برداشتهایی که بنده از این مباحث کردم رو به صورت خلاصه بیان میکنم:
طلبگی به درس نیست شاید کسی که با نمرات عالی در حد آیت اللهی بره اما طلبه نباشه چه بسا طلبه ضعیفی هم باشه که طلبگی کرده باشه و نفسش تاثیر گذار باشه
احترام به استاد و هم حجره ها و روش درست طلبگی (زی طلبگی) چراغ راه طلبگیست
دومین موضوعی که متوجه شدم این بود که رمز موفقیت عملیات کربلای 5 چی بود؟ وقتی عملیات کربلای 4 لو میره و دشمانان ایران در حال جشن و سرور بودن عملیاتی طراحی میشه به نام کربلای 5 که وسعت این عملایت به حدی بود که هیچکس فکرش رو نمیکرد در این زمان کم بشه دوباره برنامه ریزی عملیاتی جدید اتفاق بیوفته و موانعی که خودتون میدونین...و همچنان این عملیات جزو بهترین عملیات هاست که در کشورهای مختلف آموزش داده میشه
موضوعی که ما دنبالشیم رمز موفقیت این عملیات بزرگ هستش ...
به دوستان یا زهرا(س) رمز این عملیات بوده و رمز موفقیت این اتفاق تاریخی
یا زهرا گفتیم و پا در عرصه طلبگی گذاشتیم و ایمان داریم مادرمان کمکمان میکند،عزیزان هر جا گیر کردید دو دستی بچسبید به دامن مادرمان ...
بارها برای خود بنده مشکلاتی پیش اومده و از خانوم کمک خواستم و مشکلم حل شده
ادامه دارد....
[ سه شنبه 13 اسفند 1392برچسب:طلبه,زندگی,خاطره,چی شد که طلبه شدم,حضرت,زهرا,حضرت زهرا,سید,انتخاب,طلبگی,استاد,شاگرد,زندگی,دل خوشی هام,نوشته,خاطره,کلاس,,
] [ 20:42 ] [ طلبه ][
وقتی شهید ملکی که یک روحانی بود خود را برای اعزام به جبهههای حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید
به گردان حضرت زینب(س) بروی.
شهید ملکی با این تصور که گردان حضرت زینب(س) متعلق به خواهران است به شدت با این امر مخالفت کرد و
خواستار اعزام به گردان دیگری شد اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد.
هنگامی که میخواست به سمت گردان حضرت زینب(س) حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در
حوالی رودخانه دز در اهواز مستقر است.
شهید ملکی بعد از شنیدن اسم “غواص” به فرمانده التماس کرد که به خاطر خدا مرا از اعزام به این محل عفو
کنید، من را به گردان علیاصغر(ع) بفرستید، گردان علیاکبر(ع) گردان امام حسین(ع) این همه گردان، چرا من باید
برم گردان حضرت زینب؟ اما دستور فرمانده لازمالاجرا بود.
شهید ملکی در طول راه به این میاندیشید که “خدایا من چه چیزی را باید به این خواهران بگویم؟ اصلا اینها چرا
غواص شدهاند؟ یا ابوالفضل(ع) خودت کمکم کن.”
هوا تاریک بود که به محل استقرار گردان حضرت زینب رسید، شهید ملکی از ماشین پیاده شد، چند قدم بیشتر جلو
نرفته بود که یکدفعه چشمانش را بست و شروع به استغفار کرد.
راننده که از پشت سر شهید ملکی میآمد، با تعجب گفت: حاج آقا چرا چشماتونو بستین؟
شهید ملکی با صدایی لرزان گفت: “والله چی بگم، استغفرالله از دست این خواهرای غواص …
راننده با تعجب زد زیر خنده و گفت: کدوم خواهر حاج آقا؟ اینا برادرای غواصن که تازه از آب بیرون آمدند و دارند
لباساشونو عوض میکنند.
اینجا بود که شهید ملکی تازه متوجه قضیه شده و فهمید ماجرای گردان حضرت زینب چیه!!راوی : سردار علی فضلی جانشین
رئیس سازمان بسیج
[ شنبه 10 اسفند 1392برچسب:شهید,شهدا,عکس,خاطره,دل خوشی هام,غواص,زن, غواص زن,گردان,شهید,ملکی,روحانی,اخلاص,شهادت,
] [ 22:8 ] [ طلبه ][
جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی ها .
توی سنگر کمین ، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و دیده بانی می کردم.
دیدم یک قایق به طرفم می آید. نشانه گرفتم و خواستم بزنم.
جلوتر آمد ، دیدم آقا مهدی است.
نمی دانم چه شد ، زدم زیر گریه .
از قایق که پیاده شد، دیدم هیچ چیزی همراهش نیست، نه اسلحه ای ، نه غذایی . نه قمقمه ای ؛فقط یک دوربین داشت و یک خودکار.
از شناسایی می آمد.
پرسیدم « چند روز جلو بودی؟»
گفت : « گمونم چهار – پنج روز.»
❤ خاطره ای از شهید مهدی باکری ❤
[ شنبه 10 اسفند 1392برچسب:شهید,شهدا,عکس,خاطره,دل خوشی هام,شهید,مهدی,باکری,سردار,,
] [ 21:41 ] [ طلبه ][
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدالله الحمدالله الحمدالله
خدارو سپاس گذارم به خاطر اینکه رحمتشو شامل حالم کرد و اجازه داد ادامه زندگیم رو در خیمه گاه امام زمان (عج) خدمت کنم
امروز صبح کلاس صرف داشتیم قبل اینکه درس شروع بشه استاد سکوتی کرد و گفت:
عزیزان بین خودمان بماند اگر تدریس این مبحث ثوابی داشته باشد که قطعا دارد، هدیه میکنم به حضرت زهرا(س) و شما هم ثواب این درس را هدیه کنید به دخترش حضرت زینب کبری (س)
ما که اولین بار بود با این جریان مواجه شده بودیم با تعجب نگاه میکردیم که استاد ادامه داد...
آقایون شاید با این کار ائمه یه نگاهی به روی گناه کار ما باندازد و همین لحظه ، لحظه ی آغاز زندگی جدید شما باشد...
و داستانی رو تعریف کرد از زمانی که پایه اول بود...(در ادامه)
ادامه مطلب
[ سه شنبه 29 بهمن 1392برچسب:طلبه,زندگی,خاطره,چی شد که طلبه شدم,انتخاب,طلبگی,استاد,شاگرد,زندگی,دل خوشی هام,نوشته,خاطره,کلاس,,
] [ 20:52 ] [ طلبه ][
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم خدمت دوستان
از امروز شروع به نوشتن خاطرات دوران طلبگیم میکنم تا انشالله هم از این طریق بتونم اطلاعاتی در مورد طلبگی به دوستانی که علاقه دارن منطقل کنم و هم تبلیغی بشه برای رسالت پیامبر و این مکتب
اولین خاطرم رو از انگیزه و چی شد که طلبه شدم شروع میکنم انشالله
بسم تعالی
مدت ها بود تصمیم گرفته بودم طلبه بشم اما با اطلاعات محدودی که در دست داشتم نمیتونستم انتخاب کنم البته نا گفته نماند که دلمم زیاد راضی نبود فکر میکردم طلبگی یعنی افراطی ، یعنی خشک مذهبی ، زجر کشیدن و تحمل کردن سختی فراوان و .... بر خلاف مردم که فکر میکنن طلبگی یعنی پول ، پست و مقام و .....
دورانی گذشت و بزرگ شدیم رسیدیم به سن 19 -20 سالگی
کنکور دارم و از سراسری روزانه شهر خودم در اومدم به خاطر مشکلاتی مردد شدم و فعلا برای ورود به دانشگاه تلاشی نکردم و همینجور روزها میگذشت و زمانی برای ثبت نام نمونده بود که...
ادامه مطلب
[ سه شنبه 22 بهمن 1392برچسب:طلبه,زندگی,خاطره,چی شد که طلبه شدم,انتخاب,طلبگی,,
] [ 23:7 ] [ طلبه ][
" شهیـــــد عباس بابایـــــــــی " ...
[ جمعه 18 بهمن 1387برچسب:شهید,شهدا,عکس,خاطره,دل خوشی هام,,
] [ 15:45 ] [ طلبه ][
خواهری داد می زد گریه می کرد، می گفت:
می خواهم صورت برادرم را ببوسم ...
اجازه نمی دادند.
یکی گفت: خواهرش است، مگر چه اشکالی دارد؟
بگذارید برادرش را ببوسد.
گفتند: شما اصرار نکنید نمی شود ...
این شهید سر ندارد. امان از دل زینب سلام الله علیها ...
سردار بی سر شهید حاج محمد ابراهیم همت
[ جمعه 11 بهمن 1392برچسب:شهید,شهدا,عکس,خاطره,دل خوشی هام,,
] [ 7:38 ] [ طلبه ][
تخریب بشه قرار شد با احترام ازشون بخواهیم که خونشونو تخلیه کنند که تخریب کنیم
بالاخره رفتیم دم خونشون و قضیه رو گفتیم
مادر در جواب به ما گفت ....
اگه بچم برگرده فقط آدرس اینجارو بلده !!!!
[ یک شنبه 29 دی 1392برچسب:شهید,شهدا,عکس,خاطره,دل خوشی هام,,
] [ 22:14 ] [ طلبه ][
سردار سلیمانی در آرایشگاه صلواتی
آرایشگر ، شهید احمد سلیمانی پسر عموی حاج قاسم
شهیدی که صدام پایش را گاز گرفت ...
گاهی اگر به آسمان نگاه کنیم ردی از بال گشودن آن بنده های صالح دیده میشود. قصه آن جماعت قصه دلنشین و حسرت برانگیزی است اما عجیب تر از آن ها، قصه جامانده های از آن قافله است که زرنگ تر و زیرک تر از باقی باقیمانده ها خود را آسمانی میکنند.
در ادامه....
ادامه مطلب
[ دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:شهيد,امیر,اسدی,فرمانده,تخریب,شهدا,خاطره,دل خوشي هام,
] [ 14:53 ] [ طلبه ][
داشت رو زمین با انگشت چیزی می نوشت
رفتن جلو دیدن چندین متر صدها بار نوشته
حسیـــن......حسیـــن....حســـین......
طوریکه انگشتش زخم شده !
ازش پرسیدن:حاجی چکار میکنی ؟؟
گفت:
چون میسر نیست من را کام او ....... عشق بازی میکنم با نام او ......
آمدی و مثل هر روز به تک تک چادرها سر زدی و آبریزگاهها را نظافت کردی و ظرف های مانده را تمیز کردی و دستی به روی چادرها کشیدی و بی آنکه سایه هیچ نگاهی را بر خود سنگین ببینی دوباره رفتی اما در طول این همه روز نگاهی ظریف همیشه ترا می پایید. بی آنکه یک بار هم از تو بپرسد: از کدام واحدی و یا از کدام شهر اعزام شده ای؟
این قصه هر روزت بود که آرام می آمدی و آرام می رفتی مثل کسی که نمی خواهد دیگران را با سر و صدایش بیدار کند و او همچنان ترا می نگریست تا اینکه یک روز تو نیامدی. صبح شده بود آبریزگاهها، ظرفها و پتوها دست نخورده، باقی مانده بودند و آن چشم منتظر، همچنان به دنبال تو می گشت، تمام اردوگاه را زیر پا گذاشت اما خبری از تو نبود برای کاری به ستاد لشکر آمدو تو در جمعی از رزمندگان مشغول گپ زدن بودی. او جلو می آید و می گوید: برادر چرا امروز به چادرها نیامدی؟ و تو فقط لبخندی زدی و گفتی: چشم، از فردا به موقع می آیم. دوستانت از او می پرسند: برای چه کاری باید بیاید؟ و او می گوید: ایشان هر روز می آمد آبریزگاهها را تمیز می کرد ظرفها را می شست و پتوها را جمع و جور می کرد اما امروز ندیدم بیاید. دوستانت عصبانی می شوند و به او پرخاش می کنند که: می دانی چه می گویی؟ و او متعجب و هراسان گویی به چشمهایش شک می کند و م یگوید: والله خودش بود، دروغ نمی گویم. به او تشر می زنند که: اصلا می دانی او کیست؟ و او با تعجب می گوید: نه
دوستانت می گویند: او فرمانده لشکر حاج اسماعیل دقایقی است. و تو که اکنون رازت برملا شده است در مقابل چشمهای گرد شده او فقط لبخند می زنی...
[ دو شنبه 21 اسفند 1391برچسب:عكس,خاطره,شهدا,شهيد,حاج,اسماعيل,دقايقي,فرمانده,لشكر,دل,خوش,دل خوشي هام,
] [ 1:13 ] [ طلبه ][
«من در این عملیات شهید میشوم!»
دائم البکاء بود... حالت استغاثه در او بیشتر شده بود و یک لحظه آرام و قرار نداشت. از روزی که عملیات کربلای 4 شروع شده بود، انگار گمشدهای داشت و حال و هوایش با عملیاتهای دیگر، فرق داشت. بچههای لشگر خیلی به او وابسته بودند؛ کوچکترین فکر در مورد شهادت یا حتی مجروحیتش را به ذهن راه نمیدادیم...
داشتیم از قرارگاه خاتم به طرف خط میرفتیم. حاج حسین شروع کرد به درد دل؛ یاد شهدا، روزهای اول انقلاب، محمدیه و لحظههای مختلف و حساس جنگ، دوستان از دست رفته... با حال خوشی حرف میزد و گریه میکرد.
وارد سنگر شدیم؛ خسته بود، خیلی... وسط سنگر، به پهلوی راست دراز کشید و سرش را روی کتف بیدستش گذاشت. شعاعی از نور آفتاب، به چهرهی حاجی میتابید. حال خوشی داشت... پس از کمی سکوت گفت: «من در این عملیات شهید میشوم!»
دلم لرزید، بیش از همیشه به او احساس نزدیکی میکردم. به شوخی پرسیدم: «اگر شهید شدی، اسم پسرت را چه بگذاریم؟»
ـ مهدی!
- رسم بر این است که اسم پدر را روی پسر میگذارند؛ حتمن اسم او را حسین خواهند گذاشت!
اشک چشمانش بر چهرهی بیقرارش میبارید. بیتاب بود... لبخندی همراه اشک چشمانش شد و گفت: «دوست دارم اسم پسر من مهدی باشد.»
آهی کشید، به سقف سنگر خیره شد و زیر لب چند بار نام مقدس مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف را زمزمه کرد و گفت: «یادت میآید با بچههای چزابه توی سوسنگرد دعای عهد میخواندیم؟ همهی آنها رفتند پیش خدای خودشان. حالا وقت رفتن است، ماندن برای من کافی است...»
رفت به خط مقدم کربلای 5 و خاک شلمچه شاهد بود که چگونه در برابر دیدگان مهدی فاطمه سلام الله علیهما، رجز میخواند و انقلاب میکرد... با هر موجی که میزد، دل لشکر با او فراز و فرود داشت... غباری چهرهاش را دربرگرفته بود، تشنه بود...
دندانهایش را شکسته بودند، استخوانهای سینهاش خرد شده بود... اما بودند یارانی که پیکرش را با گلاب بشویند. همه جا فریاد بلند بود: «وای حسین کشته شد...»
جانها فدای غربت پسر فاطمه...
[ دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:شهيد,حاج,حسين,خرازي,شهدا,عكس,خاطره,زندگي,نامه,,
] [ 23:46 ] [ طلبه ][
تـو را بـه خـدا دیگـر نامـه ننـویس . .
__________________________
سلام
الان طلائیـه ام .
تـو را به خـدا دیگـر نامـه ننویس .
نپرس چــرا، كـه بغضــم مـیتـركـد .
مـن و مـا مـیجنگیـم تـا خـدایــیتـریـن آسمـان جهـان مـال تـو باشـد.
مـادر! برایـم دعـا كـن، برای دلتــــ دعـا میكنـــم . . .
___
متن: از دستـــ نوشتـه هاى شهـدا
يك روز قرار بود تعدادى از نيروهاى لشگر امام حسين (ع) با قايق به آن سوى اروند بروند. حاج حسين به قصد بازديد از وضع نيروهاى آن سوى آب، تنهايى و به طور ناشناس در ميان يكى از قايق ها نشست و منتظر ديگران بود. چند نفر بسيجى جوان كه او را نمى شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خيرت بدهد ممكن است خواهش كنيم ما را زودتر به آن طرف آب برسانى كه خيلى كار داريم.» حاج حسين بدون اين كه چيزى بگويد پشت سكان نشست، موتور را حركت داد. كمى جلوتر بدون اين كه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز كرد و گفت: «الان كه من و شما توى اين قايق نشسته ايم و عرق مى ريزيم، فكر نمى كنيد فرمانده لشگر كجاست و چه كار مى كند » با آن كه جوابى نشنيد، ادامه داد: «من مطمئنم او با يك زيرپوش، راحت داخل دفترش جلوى كولر نشسته و مشغول نوشيدن يك نوشابه تگرى است! فكر مى كنيد غير از اين است » قيافه بسيجى بغل دستى او تغيير كرد و با نگاه اعتراض آميزى گفت: «اخوى حرف خودت را بزن». حاج حسين به اين زودى ها حاضر به عقب نشينى نبود و ادامه داد. بسيجى هم حرفش را تكرار كرد تا اين كه عصبانى شد و گفت: «اخوى به تو گفتم كه حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه كه بيش از اين پشت سر فرمانده لشگر ما صحبت نكنى اگر يك كلمه ديگر غيبت كنى، دست و پايت را مى گيرم و از همين جا وسط آب پرتت مى كنم.» و حاج حسين چيزى نگفت. او مى خواست در ميان بسيجى ها باشد و از درد دلشان با خبر شود و اينچنين خود را به دست قضاوت سپرد.
همان یک دست..
کفایت میکرد برای هجمه ی دعاهای عاشقانه ات ...
افسوس که من با همین دو دست ِسالم،
باز دعاهایم از لای قنوتم می ریزد روی زمین..
+ قنوتــم هــوای آسـمان دارد
سال روز شهادتت مباركت حاجي برا منم دعا كن
[ دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:عكس,شهدا,سال,روز,شهادت,حاج,حسين,خرازي,خاطره,دلنوشته,
] [ 23:11 ] [ طلبه ][
[ دو شنبه 7 اسفند 1391برچسب:دختر,فدايان,جنگ,ميدان,محاصره,مطهري,كتاب,پرنيان,خاطره,
] [ 12:10 ] [ طلبه ][
بهمون گفت « من تند تر می رم، شما پشت سرم بیاین .»
تعجب کرده بودیم. سابقه نداشت بیش تر از صد کیلومتر سرعت بگیرد.
غروب نشده ، رسیدیم گیلان غرب. جلوی مسجدی ایستاد. ماهم پشت سرش.
نماز که خواندیم سریع آمدیم بیرون داشتیم تند تند پوتین هامان را می بستیم که زود راه بیفتیم .
گفت « کجا با این عجله ؟ می خواستیم به نماز جماعت برسیم که رسیدیم.»